آیلین جونآیلین جون، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 2 روز سن داره

(*◕‿◕)مینویسم برای پاره ی تنم(*◕‿◕)

10روزگی

*20.01.93* *11 روز و 8 ساعت و 57 دقیقه * دختر گلم بالاخره دیروز ده روزه شدی و مامان جون صبح بردت حمام،ماشالله بازم آروم آروم بودی تو حمام. من هم ظهر رفتم خونه حمام کردمو اومدم. عزیزم از 9روزگی دل درد داری،خیلی اذیتی بمیرم برات،کاری از دستم بر نمیاد. دیشب برات تولد صفر سالگیتو گرفتیم و کلی عکس گرفتیم. نسبت به دستات خیلی حساسی،نمیزاری تو قنداق بزاریمشون خیلی تکونشون میدی. 8و9روزگیت از بالای قنداق دستاتو در میاوردی واسه همین دیگه دستاتو تو قنداق نزاشتیم.از پری روز سعی میکنی با دستات چنگ بزنی و هر چی جلو دستات میاد محکم میگیری.امروز موقع شیر دادن با دستت سینه مو چنگ زدیو از تو دهنت درش آوردی،بعدشم گریه کردی ...
28 فروردين 1393

یه دختر ایده آل!

*28.01.93* * 18 روز و ٢٣ساعت و ٧ دقیقه *   گل مامان دیروز دوباره بردیمت دکتر اطفال.معاینه ت کرد و مثل همیشه گفت خوب خوبی,هیچ مشکلی نداری. به دکتر میگم خیلی میخوره,همش شیر میخواد.میگه خوب؟بذار بخوره.مگه بده؟ میگم همش خوابه!اصلا گریه نمیکنه.میگه خوب؟مگه بده؟همه ی مادرا این آرزوشونه! میگم بابا دیشب ٢خوابیده صبح ٨ بیدار شده اونم بخاطر تعویض پوشک و شیر,دوباره هم تا ظهر خوابیده. میگه: مامان آیلین من باید این حرفا رو یه گوشه ای بنویسم تا روزی که اومدی گله کنی ,آیلین شیر نمیخوره,آیلین نمیخوابه، چرا همش گریه میکنه بهت این روزا رو یادآوری کنم که چه دختر خوب و آرومی داشتی,آرزوی همه اینه که بهش نمیرسن تو که دخترت آرو...
28 فروردين 1393

15روزگی

**٢٤.٠١.٩٣* * 15 روز و 8 ساعت و 42 دقیقه* عزیزم دیروز عصر واسه ی اولین بار حمومت کردم,خیلی لذت بردم.اصلا سخت نبود و تو هم آروم بودی. از دیروز داریم بهت کمکی شیر خشک میدیم،خیلی آروم تر شدی انگار واقعا شیرام سیرت نمیکنه همش گرسنه بودی که این همه وزن هم کم کردی و بیقراری میکردی. امروز صبح من و بابایی بهداشت بردیمت،از دکتر تا ماما و مردم عادی هر کس میدیدت همش میگفت ماشالله خیلی نازه،عزیزم انگار عروسکیه.خلاصه حسابی کیف کردم! ...
25 فروردين 1393

13روزگی

**٢٢.٠١.٩٣* *13 روز و 9 ساعت و 5 دقیقه * گل مامان از دیروز خنده هات پیشرفته شده و دهن باز میخندی،وقتی اون لثه های نازت میوفته بیرون حسابی خوردنی میشی.هم اینکه لباتو غنچه میکنی صدا در میاری. دیروز صبح چشمت سرما خورد سریع دکتر بردیمت بهت قطره و پماد داد, امروز خداروشکر خیلی بهتر شدی.ظاهرش خوب شده ولی تا 5روز داروتو ادامه میدیم تا کاملا خوب بشی. امروز مامان بابام برای نهار دعوتمون کرده بود گفت میخوام دخترمو پاگشا کنم!وقتی هم که رفتیم بهت یه اسباب بازی با نمک داد,اونجا هم خوب بود حسابی خوش گذشت،خیلی مامان بزرگم دوستت داره، هم وقتی تو شکمم بودی بهت عیدی داد هم به روز تو عید که نهار خونشون بودیم برات یه بشقاب و یه قاش...
22 فروردين 1393

روزمرگی

*17.01.93* *٨روز و 10ساعت و 4 دقیقه* گل مامان دیروز بالاخره از تعطیلات خلاص شدیمو صبح بابام رفت بهداشت نوبت زد و ما دنبالش رفتیم.بعد از گرفتن تست تیروئید و شنوایی بیمارستان رفتیم.آخه تو بهداشت متوجه شدیم کارت واکسنتو ندادن. بیمارستان که رفتیم متوجه شدم یه واکسن و قطره تو بهت نزدن.باید موقع ترخیص بهت میزدن.دیگه واکسنتو تو پات زدو قطره تو دادن و بعد گواهی ولادت رو از بیمارستان گرفتیم و بابا دنبال شناسنامه ت رفت،ظهر با شناسنامه ت و یه جعبه شیرینی خونه اومد. عصر هم رفتیم دکتر،خداروشکر سالم و سلامتی دختر خوبم. وزنتم 2800 شده. بعد از دکتر اومدیم خونه و کمی بعدش نافت افتاد،آخیییییییییش راحت شدیم. امروز خاله مرضیه خونه ماما...
18 فروردين 1393

بدترین روز عمرم!

*15/٠١/٩٣* *6 روز و 4  ساعت و 10 دقیقه * عزیز مامان امروز شش روزه شدی.هم دیگه سینه مو خوب میگیری و دیگه بازی نمیکنی هم چشماتو خوب باز میکنی ونگاه میکنی.تا حالا یه کوچولو چشماتو باز میکردی.از دیروز هم مرتب لبخند میزنی و امروز شدت پیدا کرده عزیزم.قربون لبخندات ولبای کوچیکت بشم من. آیلینم دیروز خیلی روز بدی بود خیلی بد.امیدوارم هیچ مادری همچین روزی رو به چشمش نبینه چون دیگه چشمم حسابی ترسیده. دخترم تا ساعت 7صبح بیدار بودی و کلی شیر خوردی بعد یه آروغ کوچولو زدی و خوابیدیم. یک ساعت بعد بابایی بیدارم کرد که مامانتو صدا کن آیلین حالش بده حالا دیدم کبودیو از دهنت کف اومده بودو زبونم لال داشتی خفه میشدی.هر چی ز...
16 فروردين 1393

تولد

*١٢/٠١/٩٣* *2 روز و 23 ساعت و 39 دقیقه * سلام دختر گل مامان.عزیز دلم بالاخره وقتش شدو تورو به آغوش کشیدم. نه فروردین93 (ایام فاطمیه)27 جمادی الاول 1435 ،29 march 2014 ،ساعت ١١:٢٥ ،با وزن ٣.١٠٠ ،قد ٥١ ،دور سر ٣٥ تو بیمارستان نبوی،با عمل سزارین (بیهوشی) توسط دکتر پریوش پور صباحیان چشمتو به دنیا باز کردی. عزیز مامان،دخترم با دیدنت و به آغوش کشیدنت انگار دنیا رو به مامان بابا دادن.نمیدونی چه حسی خوبی داریم.دیدنت بهمون انرژی میده. آیلینم برات از زایمانم مینویسم چون میدونم بعدا خیلی دوست داری بدونی ولی شاید جزییاتش تا اون موقع فراموشم بشه. هشت فروردین شب رفتیم کارای بیمارستان رو انجام دادیم...
16 فروردين 1393

آخرین شب تو دل مامانی

*٠٨/٠١/٩٣* *٨ماه و ١٦ روز* *٣٨ هفته و ١ روز* عزیزم الان از بیمارستان اومدم کارهای بستری رو انجام دادیم تا فردا صبح که برم و تورو به آغوش بگیرم. رفتیم بیمارستان گفتن باید بمونی تا فردا کلی گریه م گرفت نمیتونستم بیمارستان رو تحمل کنم،آخر درست شد و امدم خونه.فردا ساعت ٥:٣٠ باید اونجا باشیم.ساعت ٨دکتر میادو عملم میکنه. مامانی نمیدونی چه حسی دارم،دلم برای دیدنت،به آغوش کشیدنت داره له له میزنه کی بشه صبح بشه تا تو بغلم باشی. وسایلمو جمع کردم دارم میرم خونه مامانم،فردا صبح باهم میریم،البته امشب هم باهامون اومدن. دختر گلم،امیدوارم بتونم مامان لایقی برات باشم. از خدا میخوام سالم و سلامت باشی،دردو بلات به جو...
8 فروردين 1393
1